چند روز است دلم میخواهد همین فردا که بیدار میشوم زمستان شده باشد.
چکمه های ساق و پاشنه بلند قهوه ای ام را بپوشم.
بروم کافه، تئاتر، خیابان، برف بازی، سفر به یک جای گرم،
هرچه...
فقط زمستان باشد، همین کافی است.
امشب فکر کردم که آرزوی زمستان با همه ی بیزاری که از سرما دارم تنها یک معنی دارد.
این که میخواهم الانم را روی دور تند رد کنم.
بپرم بروم جایی که لابد، که حدس میزنم، که حتما، نگرانیهایم تمام شده اند و روزها مزه ی شیرینی میدهند.
نظرات شما عزیزان: